جدول جو
جدول جو

معنی چم ریز - جستجوی لغت در جدول جو

چم ریز(چَ)
دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 68 هزارگزی جنوب خاوری اردکان و یک هزارگزی راه فرعی کامفیروز به پل خان واقع است. جلگه و معتدل است و 71 تن سکنه دارد. آبش از رود کر. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم ریش
تصویر هم ریش
دو تن که به اندازۀ هم عمر کرده باشند، هم سن، همسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم خیز
تصویر غم خیز
جایی یا چیزی که از آن غم و اندوه برآید
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان که در 27 هزارگزی باختر سیردان و 13 هزارگزی راه عمومی سیردان به زنجان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 340 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و گردو. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن جاجیم و گلیم و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَکَ)
دهی است از دهستان تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 30 هزارگزی شمال نورآباد و 18 هزارگزی خاور راه خرم آباد به کرمانشاه واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین آبادی از طایفۀ تیوند میباشند که در ساختمان و چادر سکونت دارند و برای تهیۀ علوفۀ احشام در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ عَ)
دهی از دهستان مرغا بخش ایزۀ شهرستان اهواز که در 48 هزارگزی جنوب باختری ایزه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 112 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان کامفیروز بخش اردکان شهرستان شیراز که در 58 هزارگزی خاوراردکان و یک هزارگزی راه فرعی خانیمان به پل خان واقع است. جلگه است با هوای معتدل و 71 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی باختر چوار و 21 هزارگزی باختر راه شوسۀ ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی وسردسیر است و 140 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و 3 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 233تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش برنج و غلات وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 28 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و کنارۀ جنوبی زاینده رود، واقع است. محلی است کوهستانی با هوای معتدل که 407 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ)
دهی از دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان ارا’ که در 30 هزارگزی جنوب باختری آستانه و 30 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور، قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
زمینی یا جایی که استعداد روییدن چمن دارد. یا چمن در آنجا بسیار است. چمن زار:
تعالی اﷲ ازین شهر چمن خیز
که باد اوست بر دلها فرح بیز.
منیر (از آنندراج).
رجوع به چمن زار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
مبهم و شک دار و مشکوک، ممتاز و علیحده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان برد بره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. واقع در 8هزارگزی شمال اشترنیان دارای 381 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ عَ جَ)
غم آور. غم انگیز. صفت جایگاه یا چیزی که از آن غم برآید و کان اندوه باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ)
آنکه شمعها را بسازد و شمع ریختن مصدر این است. (آنندراج). آنکه شمع افروختنی ریزد. شماع. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمع ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 90000گزی جنوب خاوری مسکون و 15000گزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ)
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 38 هزارگزی باختر فلاورجان، کنار جنوبی زاینده رود واقع است. آبش از زاینده رود. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
از قرای ناحیه رستم ازنواحی فارس است، (جغرافیای مفصل غرب ایران ص 289)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ)
کنایه از آفتاب. (آنندراج). کنایه از خورشید و نور آن:
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایۀ چترت نگاه.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
مرکب از ’چه’ حرف استفهام + ’چیز’، کدام چیز. ای شی ٔ: مهیم، چه چیز حادث شد ترا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 74 هزارگزی خاور زرقان کنار راه فرعی توابع ارسنجان به خفرک. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش معتدل و مالاریایی است به آنجا 229 تن سکونت دارندکه فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات و چغندر است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و از صنایع دستی قالی می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
در فارسنامۀ ناصری آمده است: قریه ای است به سه فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب ارسنجان. و ابن بلخی گوید: خبرز و سروات شهرکی است و نواحی بسیار دارد به آن، و حومه آن است و هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای آن روان است و چشمه هاست و میوه بسیار باشد از هر نوعی و آبادان است و حومه آن جامع و منبر دارد. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). رجوع به نزهت القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
پی ریز. یک ریز. پیوسته. متصل. پشت سرهم. پیاپی. دمادم. دمبدم. دائم. دائماً. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان یک مهۀ بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 15 هزارگزی جنوب مسجدسلیمان و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ مسجدسلیمان به هفتگل واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 60 تن سکنه دارد. آبش از لوله کشی شرکت نفت. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و کارگری شرکت نفت و راهش اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفۀ هفت لنگ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
آنکه نمک می پاشد. (ناظم الاطباء).
- نمک ریز شدن، کنایه از گریان شدن:
دیدن او چون نمک انگیز شد
هرکه در او دید نمک ریز شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دم ریز
تصویر دم ریز
پیوسته، متصل، دائم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک ریز
تصویر یک ریز
پشت سرهم پی درپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نیز
تصویر هم نیز
تاکید درمعنی هم: وهم نیز نشاید که از یک چیز جز یک معنی آید لازم
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که بسبب صمیمت از اسرار دیگری اطلاع یابد محرم اسرار: ما بی غمان مست دل ازدست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم ریش
تصویر هم ریش
هم دامن، هم سن، همسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم خیز
تصویر غم خیز
اندوه خیز فژمخیز جایی که در آن غم تولید شود غم آور غم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پی ریزد ظنکه اساس و بنیادنهد، متصل پیوسته یک ریز پیاپی پی ریزگفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخم ریز
تصویر تخم ریز
تخم افشان، زراعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم روز
تصویر چشم روز
آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم ریش
تصویر هم ریش
هم سن و سال، باجناق
فرهنگ فارسی معین